یلدا و شب سال نو مرا به اندازه هزار یال افسرده میکنند

انگار که جلا دهنده ای چیزی به بدبختی و تنهایی مان زده باشیم همه چیز براق تر است 

من جای خوبی از شهر زندگی میکنم اما هوا که سردتر شده زباله گرد ها و بچه های کار را دور وبر خانه میبینم

اینکه یک سری ادم ها تنهایی شان یا بی پولیشان امشب پررنگ تر بود اشک مرا در می اورد و همین کافی است

گلنار را توی بغلم گرفته بودم که برادرت اگر دور است و امدنش قسطی است در عوض درسش را میخواند و کار میکند و حالش خوب است 

بعد انگار برادر خودم بود که نبود

برادری که تنها پشت و پناهم بوده و حالا که نیست همه چیز سخت تر میگذرد 

دخترک کوچولو به زور و پر غرور جلوی اشکش را گرفته بود من اما وا دادم وقتی ان همه دلتنگی را توی چشم هاش دیدم

حلما صورتم را با دست هایش قاب گرفت که چرا گریه میکنی؟

چرا گریه میکردم؟ دلتنگ برادری بودم که اصلا وجود نداشت؟

هیچ ایده ای ندارم 

فقط همه چیز انگار خیلی نصفه و نیمه بود

مثل من

ستوان میگفت هیچ چیز نبود و شادیمان تمام نمیشد 

راستی چرا خوشی ها اینقدر لحظه ای اند؟

چرا هیچ خوشی انقدر "جان" ندارد که حداقل یک نیم روز حالمان را خوب نگه دارد؟ 

مسخره است اما تمام این بلندترین شب را به این چیزها فکر میکردم 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها