با بچه ها درمورد موضوع همیشگی رفتن یا ماندن صحبت میکردیم 

انها میگفتند که رفتن "فرار" است و ذاتا اگر بخواهی فرار هم بکنی باید اینجا چیزی داشته باشی تا رفتنت به نتیجه برانیسد

و اصلا چرا رفتن؟ 

چرا نماندن؟

رض میگفت نمیتوانی از اصل خودت دور باشی و شاد باشی 

گفتم جایی شادم که ارزوهایم به حقیقت بپیوندند و واقعا مهم نیست کجا 

میم میگفت تو فقط غر میزنی وگرنه همه ما در این شرایط و این روزگار زندگی میکنیم 

پدرام از راه رسید و میم پرسید که واقعا رفتن موجب موفقیت میشود؟

توضیحات به طور خلاصه اینطور بود که تا جایی که میشود باید بمانی اما "مهاجرت" هم در موارد زیادی جواب است

نظرش یک چیزی بین تمام نظرات ما بود

و گفت نباید زیاد عاقل بود، عقل دست و پای ادم را میبندد 

و گفت نباید زیاد با احساسات پیش رفت، احساس انسان را مثل یک عروسک خمیری مدام تغییر میدهد

گفت که باید با قلبت تصمیم بگیری

اینطور هم مصمم پیش میروی هم سختی ها قابل تحمل میشود هم به نتیجه میرسی 

خب تو پدرام را نمیشناسی

با حرف زدنش مسخت میکند 

تقریبا هیچ کس توی دانشکده کوچکمان پیدا نمیشود که طرفدارش نباشد

من با اینکه باز هم موافق خیلی حرف ها نبودم اما دلیل قانع کننده مخالفی هم نداشتم

کلا در برابر همچین ادم هایی ضعف منطق دارم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها