مامان را بعد از کلی وقت_شاید دو هفته_ دیدم

مثل همیشه شروع کردم از هرچه که به ذهنم امد گفتم

خندیدیم

بغلش کردم و خداحافظی و حالا توی خانه ای هستم که دیوارهای قهوه ای دارد

و حس گند و تپش قلبی دارم که پروپرانول ها هم جلودارش نیستند

توییتر را برای گم کردن این حس بالا پایین کردم و به یک عکس سه نفره از صاحبان شهر نو رسیدم که یک نفرشان "پری بلنده" بود و کامنت ها که داستان های مختلفی درموردش میگفتند

بیشتر حالم بد شد

نمیدانم این حس بد که مثل سرطان به مغزم چسبیده بخاطر ان جمع خانوادگی مسخره است یا داستان چرنوبیل که ساج طاقت نمی اورد و مدام وسط نت برداری هایم اتفاقات را تعریف میکرد و من واقعا بخاطر این همه مصیبت میخواستم گریه کنم 

میدانی غم انگیزی این روز ها چیست؟

میم میگفت من از هیچ چیزی لذت نمیبرم انگار هیچ سفری خوش نمیگذرد

گفتم در واقع در لحظه خوش میگذرد و حس خوب داری اما فقط کافی است چند قدم از ان اتمسفر دور شوی تا همه چیز شبیه یک صحنه از فیلم یا یک خوابِ دور شود 

انگار همه ان اتفاقات و خنده های بلند اتفاق می افتد و تو نه در بطن ماجرا که در حاشیه، تکیه داده به دیوار نظاره اش میکنی 

خوشی مثل فوت کردن یک قاصدک پخش و پلا میشود و تو انگار هیچوقت نداشتی اش

یک همچین چیزی جئابش را دادم و به خودم و شادی هایم فکر کردم 

برای ماناتر بودن خوشی ها چه باید کرد؟

واقعا کسی میداند؟ به نظرم نه که اگر میدانست دنیا و روزگار این همه خاکستری و گرد گرفته نبود 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها